من را نامزد محمد مصدق السلطنه کردند. این خبررا در دارالسلطنه تبریز و قبل ازعزیمت به تهران شنیدم. سیزده ساله بودم و متوجه اهمیت این موضوع درزندگی آینده ام نمی شدم و اساسا شناختی از زندگی نداشتم . در آن روزها ، ازدواج دختران درهمین سن و سال مرسوم بود ! حتی دختران اعیان واشراف نیز، غیراز تبعیت از والدین چاره ای نداشتند و برای ازدواج آنها ، والدین تصمیم نهایی را می گرفتند. بعد ازتصمیم گیری ، فقط به دختر خبر می دادند وعقیده خود عروس ، آخرین چیزی بود که شاید سوال می شد
البته همانطور که قبلا نوشتـم همه چیز دریازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی تغییراتی کرد، دراین تاریخ متاسفانه پدر بزرگم ناصرالدین شاه ترورشد و خانواده ی ما ، البته با تأخیر، درخرداد ماه به تهران کوچ کردند و سکان کشور بدست پدرم مظفرالدین شاه سپرده شد. اردوی شاه نیز درکاخ گلستان فرود آمد و این کاخ زیبا ، منزل جدید ما گردید
ولی بالاخره درآبانماه سال ۱۲۷۵ رسما روزی برای ازدواج ما اعلام گردید و بلافاصله پس ازاعلام خبر، دراندرونی کاخ گلستان ، روال و روح دیگری حس شد. بصورتی که ، گفت وگوها و پچ وپچ ها پيرامون ازدواج ما بسیار زیاد بود. داماد یعنی محمد مصدق السلطنه ، پسر بزرگ ِخاله عزیزم ، نجمه السلطنه بود که ۱۵ سال سن داشت و مستوفی و محاسب ایالت خراسان بود. او درهمان سن نیز خیلی مودب بود و بسیار باهوش به نظر می رسید وهمه از او تعریف می کردند. البته لطفا ! فراموش نکنید که من را نیز پرُجاذبه ترين دختر پادشاه ايران می دانستند یا حداقل به ظاهر اینطورمی گفتند ! بگذریم
جناب آقای غلامحسین افضل الملک درکتاب افضل التواریخ بدرستی ، محمد مصدق السلطنه جوان را معرفی کرده است :«...اهل هوش و فضل و به قدری آداب دان و قاعده پرداز است که هیج مزیدی بر آن تصویر نیست. گفتار و رفتار و پذیرایی و احترامات در حق مردمش ، به طوری است که خود او از متانت و بزرگی خارج نمی شود، ولی بدون تزویر و ریا کمال خصص جناح و ادب را درباره ی مردمان به جا آورد... چنین شخصی که در سن شباب این طور جلوه گری کند، باید از آیات بزرگ گردد.» و بعدا ثابت شد که ایشان کاملا صحیح حدس زده اند
آن روزها را فراموش نمی کنم، واقعاً مرکز توجه شده بودم وهیجان زیادی داشتم ولی در یکی از همان روزها ، مادرم حضرت علیا، ناگهان مراسم عقد و ازدواج ما را به هم زد و هدیه ها را پس فرستاد ! اصلا نمی توانستم موضوع را درک کنم و دلیل این کار را نمی فهمیدم . حتی تا امروزهم نفهمیدم دقیقا اصل موضوع چه بوده، البته چند حدس و گمان و نقل قول شنیده ام که درفصل های بعد همه را ذکرمی کنم
موضوع به این سادگی تمام نشد و نوبت شک ِبعدی رسید ! هنوز دربارشاه و مخصوصاً خودم، از بهت در نیامده بودیم که خبر رسید، خاله ام نجمه السلطنه دست به خودکشی زده ! البته خوشبختانه فوت نکرده بود. گفته شد که دکتر «ادکاک» انگلیسی ، بی درنگ به بالین خانم نجم السلطنه دراغماء شتافته واو را نجات داده است
واقعیت این بود که خاله ام از کردار خواهرش چنان دل آزرده و افسرده شده بود که مرگ را بر زندگی در سرشکستگی بهتر دید. دریادداشت های محرمانه آقای «هاردینگ» که سال ها بعد منتشر شد ، نوشته اند: «... او یک لول تریاک بلعیده بود، اما چون نوار کاغذ دور تریاک به آن چسبیده بود، اثر آنی نبخشید ... به رغم تقلا و خودداری اش در فرودادن هر داروی استفراغ آوری، دکترادکاک موفق شد که جان خانم نجم السلطنه را نجات بدهد، البته با تزریق دزدانه پادزهر به ساق پای او که به آن خاطر تا چند روز ناسزا شنید.» حقیقتا همه شانس آوردیم که فاجعه دیگری رخ نداد
پس ازاین حادثه ، همه افراد از دیدگاه خود راجع به موضوع صحبت می کردند . ولی من اصلا نمی دانستم چه باید بگویم و خودتان می توانید حس و حال من را حدس بزنید. حتی این اخبار، تصنيف ها و مزه پرانی هایی نیز نزد مردم به همراه آورد، مثلا گفته می شد: «نجم السلطنه... ترياك خورده، اما نه به قدرى كه هلاك شود» واقعا یک آبروریزی کامل برای من و حتی دربار بود. خوشبختانه به تدریج موضوع نزد مردم فراموش شد ، ولی فراموش کردن این اتفاقات ، برای من شدنی نبود و مدتها عصبی و ناراحت بودم
خوشبختانه خاله عزیزم تا سال ۱۳۱۱ زندگی با نشاطی داشت و تا آخرعمر، فعال و منشاء خیر بود. او پایه گذارو موسس بیمارستان نجمیه تهران است و براستی از زنان نیکوکار قاجار محسوب می شود. ضمنا باید بگویم که حتی با این اتفاق، احترام متقابل من و دکترمصدق، همیشه و تا آخرعمر پایدار بود. دکترمصدق از افتخارات ایران می باشند و خدمات او هیچوقت فراموش نخواهد شد